گفت : فقیرم
گفتند : نیستی
گفت : فقیرم ، باور کنید
گفتند: نه نیستی
گفت : شما از حال و روز من خبر ندارید
و حال و روزش را تعریف کرد . گفت که چقدر دستهایش خالی است و چه سختی هایی شب و روز می کشد . ولی امام هنوز فقط نگاهش می کردند .
گفت : به خدا قسم که چیزی ندارم .
گفتند :صددینار اگر به تو بدهم حاضری بروی و همه جا بگویی که از مامتنفری ؟ از ما فرزندان محمد"ص"؟
گفت : نه ! به خدا قسم نه .
-"هزار دینار ؟"
- نه ! به خدا قسم نه .
-ده ها هزار ؟
- نه ! باز دوستتان خواهم داشت .
گفتند : چطوری می گویی فقیری وقتی چیزی داری که به این قیمت گزاف هم نمی فروشی ؟
" چطور می گویی فقیری وقتی کالای عشق به ما در دارایی تو هست؟"